به گزارش روابط عمومی اداره کل کتابخانههای عمومی فارس، به مناسبت هفته دفاع مقدس، سلسله نشستهای «عطش عشق» با عنوان «زخمهای پرنیانی» طی دو نشست در شهر شیراز و شهر کوار برگزار شد.
در نشست شیراز که در جوار مرقد مطهر حضرت شاهچراغ( ع) برگزار شد، روحالله منوچهری، مدیرکل کتابخانههای عمومی فارس ضمن تبریک حلول ماه ربیعالاول و گرامیداشت هفته دفاع مقدس عنوان کرد: سلسله برنامههای عطش عشق به همت نهاد کتابخانههای عمومی کشور در هفته دفاع مقدس در سه شهر شیراز، کوار و لامرد استان فارس اجرا میشود. بیشک نقش دفاع مقدس در حفظ کیان ایران و اسلام بیبدیل بودهاست. کوشش داریم به سهم خود نقش کوچکی در گرامیداشت یاد و نام شهدا داشته باشیم در همین راستا بیش از ۴۰ کتابخانه عمومی در استان به نام شهدا مزین شده است.
در این محفل ادبی، غلامرضا کافی، دبیر محفل ادبی قند پارسی، به خوانش یک مثنوی از اشعار خود با موضوع حجاب و عفاف با عنوان «دولخ(گرد وغبار)» پرداخت:
یکرانِ آتش را مُهیّا برگ و زین کن
ازخیلِ خوبان یک دو هَمخو را گُزین کن
چارُق ببندوچاره کن زادِ سفررا
سَر را پسر را، پشتِ هم تیغ و سپر را
پِی موزه از آهن نه از کَیمُخت بَبران
وامی که بی رِبح و رِبا از کهنه گبران!
نَستُرده مویی کز نَمِ خِوی رُسته باشد
رَختی که گازُر درشطِ خون شسته باشد
یک جفت چشم شسته درخون، پای چالاک
تیر و تبر، تیغ وکمند، آویزِ فتراک
خاطر پر ازشعر فخیم، اُرجُوزه پیوند
نه چون ملولانِ گدایِ پوزه در گند
شعری پراز شورِ شگفتِ شطح گویان
شَطحی پراز توپ وتشر برخوبرویان
برخیز وتابِ جاده را بی تاب مگذار
خون بسته مفصل را به مُفتِ خواب مگذار
پاتاوه بند و دشنه ای اندرمیان کن
گر خار وخارا، خود خیال ِپرنیان کن
نعلِ کَهَر را تازه کن ره سنگلاخ است
چرمِ کمررا تنگ کن، صحرا فراخ است
نعل کهر را تازه کن صحرا زُمُخت است
باران نمی بارد بیابان تیغِ لُخت است
له له کویرست وسراب ست وسکوت ست
باران نمی بارد که صحرا دشتِ لوت ست
باران نمی بارد که دار و در عَطشنا
باران نمی باردکه جوی وجَر عطشنا
باران نمی بارد مَسیلِ رودها خشک
عْمّانِ دریاها ونیلِ رودها خشک
باری نمی بارد مگر دُولَخ از این ابر
چشمِ شَقی، چنگِ بخیل، آوخ از این ابر!
مَتنِ زمین درتاب و در تَلواسِه تشنه
مور و ستور و باخه و چلپاسه تشنه
حتی وحوشِ بادِیه در شور و شیون
کاریزها زِهدانِ زن هایِ سَتَروَن
باران چگونه اینچنین باران چگونه؟
شاید که سنگِ آذرین، باران چگونه؟
باران اگر؟ با رعدِ تیغ- آهن بیاید!
باران اگر؟باسیلِ بنیان کن بیاید!
باران بلی، حَشرحَشَم را درنوردد
باران بساط مُحتشم را درنوردد
باران نه سقفِ پیرزن، چترِ فقیران
باران بگرداند، ولی چرخِ امیران!
باران به بُنکویِ وَلَع در می گشاید
باران به انبارِطَمع در می گشاید
باران چگونه اینچنین باران چگونه؟
شایدکه سنگِ آذرین، باران چگونه؟
از نار و نیان رخت تا کی فُوطِه تا چند؟
در اِثم و عصیان چرخ تا کی؟ غوطه تا چند؟
تاچند این گرداب ومردابِ تماشا؟
وآنگاه درآمارها تحمیق وحاشا!
تاچند فَرق وفَقر دندان- مُزدِ کوچه
تا چند از این تبعیضها دندان غُروچه؟
تاچند آخر با ریا در گرم-جوشی
تاچند آخر دین فروشی، تن فروشی؟
در تن فروشی چاره کن داری اگردست
درتن فروشی، دین فروشی هم دوسویه ست!
تاچند آخر دولتی در بندِ کارش؟
نان خوردنِ مادینه از بندِ اِزارش!
زن باقه ی رو بافه ی مویش به تاراج
استغفرالله خالی شویش به تاراج!
گفتم، نگفتم، پشتِ گوش انداختم آی!
تا آسمان را در خروش انداختم آی!
در گریه گفتم، هرچه گفتم بی جوابم
فریاد ازاین فریادهای زیر آبم!
یکرانِ آتش را مُهیّا برگ و زین کن
امروز را تدبیرِ روزِ واپسین کن!
در ادامه محمّدجواد طهرانینوبندگانی نیز به خوانش اشعار با موضوع دفاع مقدس خود پرداخت:
من خاک جنوبم بدنم گلگون است
خونینجگرم چشمِ ترَم کارون است
هرچند که از منزل لیلی دورَم
در سینهی من جزیرهی مجنون است
از کامِ عدم جامِ اَلَست آوردیم
یک زندهدلِ عشقپرست آوردیم
پیداست که قاسمِ سلیمانی را
از دست ندادیم ؛ بهدست آوردیم
شهناز باصری به خوانش شعری از اشعار خود از منظومه «پهلوانان عصر من» با عنوان «اشغال خرمشهر» پرداخت:
یلا، کودک من!
بخوان شرح خونین آن شهر خرّم،
که شد شهره ی خون و پیچید در گوش عالم
چو یک هفته رفت از هجوم سبوعان سفّاک،
شد اشغال بخش وسیعی از این خاک
که با تانک از دشت و صحرا گذشتن،
نه کاریست دشوار
خصوصاً که غفلت بورزد حریف و به سرعت
نخیزد به پیکار
زمان همچنان پیش می تاخت
و صدام هر لحظه خود را،
به دروازه ی شهر نزدیک می ساخت
چنان می گذشتند آن روزها هولناک و غم انگیز
و می گشت پیمانه ی صبر لبریز،
که ترسیم آن خم کند قامت واژه ها را
چگونه دهم شرح؟
که دل نازک است و قلم ناشکیبا
چنان غرق اوهام،
رجز خوان هماورد می خواست صدام،
که گویی در این شهر جنبنده ای نیست
به امید فتح سه روزه،
شتابان،
رسیدند صدامیان پشت دروازه ی شهر
و مردم،
که سرسخت با دست خالی،
به امید اقدام ارتش،
و یا چاره ای از مقامات عالی،
نمودند سد راه صدامیان را
وافسوس!
که با آن همه خون و غیرت
در آن روزهای حماسی،
گروهی زنان با قدم های خود جوش،
رساندند خود را به میدان،
و هم پای مردان،
گرفتند بسیاری از بارها را جسورانه بر دوش؛
میان هیاهوی خمپاره و بمب،
غذا پختن و پخش کردن،
پرستاری زخم،
نگهبانی شب،
شهیدان انبوه را دفن کردن،
فقط برگی از بار آن شیرزن های بی ادعا بود
علی رغم ایثار یاران،
به تدریج شد پیکر شهر از هرطرف تیرباران
ستون هایی از دود و فریاد،
نشان از فروپاشی شهر می داد.
نخستین قدم های ناپاک صدامیان شهر را می خراشید
و چون نیش کفتار از هر طرف پیکر خسته اش را،
به زنجیره ی تانکها می تراشید.
دگر جانش از دست و پاها به تدریج برچیده میشد،
و بوی اسارت،
در اعماق چشمان آزاده اش دیده میشد
ولی با نفس های مسجد،
جسورانه می کرد قلبش هنوز استقامت،
و میداد گلدسته هایش شهادت
چه جان های پاکی که طاقت نباورد،
تحمل کند شهر خود را در اشغال دشمن
و خونین و سرکش،
پرید از قفس پاره ی تن
خمیدند آنان که دیدند
و در پیچ بغض گلوها به آخر رسیدند
نمیشد دل از شهر برکند!
مگر میشد از ریشه آسان گذشتن!؟
و پیوند دیربنه را ناگهانی شکستن!؟
چو دادند از هر طرف زوزه ی تانکها در دل شهر جولان،
یکی اشک را در پس بغض خود کرد پنهان،
یکی خیره شد بر نگاه غریبانه ی پل
به خون های پاشیده بر چهره ی شهر
یکی کرد با آسمان و زمین قهر
و می کوفت سر را به یک نخل بی سر.
چو در غربت آن غروب غم آلود،
پریشان و پژمرده افتاد گیسوی خورشید بر شانه ی رود،
و شد لحظه ی تلخ بدرود،
یکی در افق سایه ی صبح را دید
دلش پر شد از عشق و امید،
و برداشت مشتی از آن خاک و بویید و بوسید....
و سرشار از خشم و غیرت خروشید:
خرّمشهر!!
بمان شهر من ای سرافراز دربند!
بمان چشم در راه تدبیر فرزند،
به این خاک خون خورده سوگند،
چو فردا رسد جمع یاران،
از ان سوی"بینالود" از رگ داغ "تفتان"
دل "شیرکوه" از بلندای" الوند"
"دنا" و " دماوند"،
تو را می رهانیم!
تو را جاودان پاره ی پیکر پاک ایران!
تو را باز پس می ستانیم!
محمد مرادی، استاد دانشگاه شیراز نیز شعری از اشعار خود با عنوان «تقدیر» را خواند:
قلّه های مه خیزیم، اوجمان سبکباری
ننگبادمان خواهش، دور بادمان خواری
شرحِ دیدنِ مارا، با هراس میخوانند
تندران برقآسا، ابرهای رگباری
کهکشانی از شعریم در فضای جان رقصان
جویباری از داغیم در مسیل خون جاری
شاعریت روز افزون! ای رفیق ناهمگون!
هان بهوش تا ما را مثل خود مپنداری
چیست زندگیتان جز تیک و تاک ساعتها
ترسهای در اجبار درسهای تکراری
عشق را چه میدانند شاعران افیونخوار؟
درد را چه میفهمند ناظمان بازاری؟
من تغزل زخمم بر تنم فرود آیید
تیرهای مضمونکش، تیغ های پیکاری
تشنه تشنه لبریزم هان دمی بیا ای مرگ!
تا نمی لبانت را بر لبم بیفشاری
هان مرا شکوفا کن با نوازشی، تاکی
چوب خشک بیبرگی، از تبار بیباری؟
ما عقاب پروازیم، خیره بر زمین مردن؛
روزی شمایان باد مرغهای پرواری!
محمد محمدی رابع به خوانش شعر «شبشکن!» پرداخت:
بگو برای دلت، نور چشم من! چه بگویم؟
در این هجوم نفسگیرِ سوختن چه بگویم؟
چه گویم از خط و خال و «خیال خام پلنگم»؟
میان سوزِ زمستان، ز یاسمن چه بگویم؟
کنون که سوخته یکباره، بالِ زردِ قناری
برای بلبلِ جانداده بر چمن چه بگویم؟
چنین که ناز کشیدیم، لالههای ″کییف″ را
به ″سبزه″های خزانخوردهی ″یمن″ چه بگویم؟
مباد رنگ و نژادش اثر کند به نجاتش!
وگرنه روز دگر با خدا سخن چه بگویم!؟
ببخش نور دو چشمم! فدای زلف سیاهت!
که ماندهام به قلم، شعر شبشکن چه بگویم!
غزل چگونه گشاید، شبانه بند قبایت؟
به وقت زوزه گرگان، ز پیرهن چه بگویم؟
چگونه حق بشر از الاغ و فیل بخواهم؟
ز قتل و غارت قاضی به راهزن چه بگویم؟
چه بوی نفت غلیظی! چه گرد و خاک و غباری!
ز واژههای دوپهلوی اهرمن چه بگویم؟
اشارتی بکن ای ماه چارده! که سحر کو؟
″همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن″ چه بگویم؟
هادی فردوسی به خوانش چند دوبیتی با موضوع دفاع مقدس پرداخت:
امید و عشق نام دیگر ماست
شجاعت قطره ای از باور ماست
نباشد در دل ما خوفی از مرگ
تن دشمن غلاف خنجر ماست
دل من ای وطن دیوانه ی تو
نبینم لرزشی در شانه ی تو
یقین دارم که از خاک شهید است
تمام خشت های خانه ی تو
زمان دلتنگ و محزون می نویسد
زمین خونین و گلگون می نویسد
اگر نام شهیدی بر لب آید
قلم با جوهر خون می نویسد
نمی خواهد که سهمش جنگ باشد
جهان لبریز از نیرنگ باشد
کجا آیینه ای دیدی بجنگد
ولی تنها سلاحش سنگ باشد
سمیه کشاورز به خوانش چند شعر کودک و نوجوان با موضوع دفاع مقدس پرداخت:
جنگ آمد سر پدر را برد
پدرم شکل یک زمستان شد
ذره ذره نگاه او پژمرد
پدرم کودک دبستان شد
موج ها آمدند در سر او
مثل شهری که غرق طوفان است
سر خود را به میله می کوبید
مادرم پیش او نگهبان است !
دوست دارم که صخره ای بشود
موج ها را دوباره پس بدهد
برود سمت گنبد آن شاه
موج ها از سر پدر بپرد
یک پدر دارم بهار
شعر خوب سادگیست
بی نشان است اسم او
آسمان زندگیست !
مثل گل ها ساده است
مثل شعر تازگی
عطری از گل ها شده
لحظه ی دلدادگی !
توی قابی ساده است
روی دیوار اتاق
با نگاه گرم او
روشن است هر شب اجاق !
فاطمه فاضلی به خوانش یکی از اشعار خود پرداخت:
دعا کن بمیرم، دعا کن رها شم
از این درد دوری دعا کن جدا شم
چه سخته نباشی تو همصحبت دل
تو این بی کسی ها ، تو این غربت دل
من و آلبوم تو، من و جای خالیت
جهت درد عمیقی تو و بی خیالیت
فرازا مال تو، نشیبا مال من
تو و قهرمانی، من و درد بودن
اتاقم شبیه یه موزه یه میدون
پر از پوکه ی عشق ،خشابای بارون
پوتینت یه گلدون که لبریزه یاسه
پلاکت، پلاک دل بی حواسه
جای رنگ دیوار ، فقط چفیه هاته
نماهنگ دیدار، صدای پاهاته
تو رفتی که مرزا نشه جای دشمن
دفاعت نشون داد به دنیا تهمتن
تو سیمرغ رزمی توی قله ی قاف
که ایرون و بردی روی قله ی قاف
تو همسنگر عشق ، تو همر نگ مجنون
تو لبریز ندبه که رفتی تو بارون
من و دست تقدیر به تو می رسونه
که وصل من و تو، توی آسمونه
دعا کن عزیز م، دعا کن رها شم
از این درد دوری دعا کن جدا شم
ژیلا نظری به خوانش یکی از اشعار خود با عنوان «آوای ایثار» پرداخت:
ماهی که روشنایی صدها ستاره بود
بر روی تخت پیکر او پاره پاره بود
سی سال سرفه، زخم، تب سرد انتظار
هی حرف می زند زشب حمله و قرار
با بغض های کهنه نگاهش پریده رنگ
فریا می زند بزنش، دنگ ودنگ ودنگ
آن سوی تخت، مانده عروسش سپید موی
لبخندهای یخ زده، پژمرده گشته روی
دارد مرور می کند از خاطرات دور
قران و اب و ایینه در لحظه عبور
بی نام بی نشانه شب و روزها گذشت
همراه عکس و خاطره نوروزها گذشت
هر روز خیره مانده به در قامت نگاه
تا پیک و قاصدی برسد ناگهان ز راه
یک روز امتداد نگاهش تمام شد
بر چشم های منتظرش غم حرام شد
سر می زند ز راه از ان لحظه های ناب
مردی که همتش زده بر اسمان نقاب
داماد قصه هاش به مرکب، سوار بود
اسبی سپید، صندلی چرخ دار بود
حالا دوباره سرفه، تب سرد انتظار
پایان شعر سر زده از کنج این حصار
دارد حلول می کند از برکه های نور
مردانگی شجاعت وصبرش پل عبور
یک عکس جاودان شده لبخند های او
ماند، عشق یا حسین ز سربندهای او
حالا نشسته سمت نگاهش به لاله زار
اینجا زنی به وسعت غم های بی شمار
همچنین محفل ادبی با موضوع دفاع مقدس با حضور غلامرضا کافی دبیر محفل ادبی قند پارسی و شاعران شهر کوار در کتابخانه امام هادی(ع) کوار برگزار شد.
در این نشست شاهرخ جوکار به خوانش یکی از مثنوی های خود پرداخت:
درخت گل چه بسا کس که بی خبر می کرد
چها ز ستر و عفافی که پرده در می کرد
طلیعه دار سفر گو که باره برگردان
بگو که مرکب و موکب مخواه سرگردان
بگو که باره نبندد که راه پر خونست
بگوه که نافه نراند مسیل جیحونست
بگو به یاد بیاور که کون ، امکان بود
سمند سرکش نوزین که یال افشان بود
ز هول حادثه طوفان نمی برد نامه
دبیر گنج فلک گو که بشکند خامه
ببین که خاطره خونین بود از این قصه
که شرحه شرحه شود دل از این حزین قصه
به غیر مادر گیتی که بد جگرآور
چنانچه زهره نبودش که رد شود صرصر
قضا قفای قدر همچو لیلی با مجنون
قدر به شام قضا در ملازمت مزمون
قضا دهان قدر لیک نعره زن می خواست
قدم حدوث زمان دریده تن می خواست
طلوع حوت حمل در منازلی مسعود
حضور زهره و مه در قرین اسعد بود
چو عطر طبله عطار ذوق می پییچید
میان عاشق و معشوق عشق می جوشید
چه کوکبی به هدایت به راه شبرو بود
چه نور باده و جامی پناه شبرو بود
فقیه و فقه و فقاهت به باد استغنا
قبس به وادی ایمن عصاکش موسا
به نطق و منطق سینا شفای بی قانون
شراع شرع و شریعت کشیده در هامون
به شادباش ظفر باد عودگردان بود
سپند بر زبر بال شعله مهمان بود
به زخم ها که دلیلی به راه مردان بود
مگو تو زخم که گلی آفتاب گردان بود
چه کس رثای شهیدش به نای موئیده ست
که پاک، پر سیاوش ز خاک روئیده ست
دریغ روزی ما زان خریطه پایان یافت
دریغ و درد که اکنون شریطه پایان یافت
عبدالحمید روحانی، مسئول بسیج هنرمندان کوار شعری از سروده های خود را خواند:
باردگر یاد شهیدان دردل افتاد
ذکر جهاد وجبهه در این محفل افتاد
آن روزها یی که صداقت بس عیان بود
آبی وصاف وبی غش وچون آسمان بود
رزمندگان چون کوه محکم باشهامت
دلهایشان لبریز ازشوق شهادت
دلداده ی امر امام خویش بودند
دور از ریا واسم ونام خویش بودند
اخلاص همچون چشمه جاری بود ای دوست
رزمنده ازشهرت فراری بود ای دوست
سختی اگرهم بود آسان میگرفتند
درس صلابت رازقران میگرفتند
یاد همان ایام و آن دلدادگی ها
آن نورها اخلاص ها وسادگی ها
افسوس بعضی مان از آن ها دور گشتیم
سرگرم دنیا وسپس مغرور گشتیم
شیرینی شهد شهادت یادمان رفت
خرازی وصیاد وهمت یادمان رفت
آن سادگی ها رفت وماغرق تجمل
با اندکی سختی چشیدن بی تحمل
آری کجا رفت آن زمان های طلایی
ذکر دعا درسنگر و شورخدایی
یارب چرا دلها غبارآلود گشته
دشمن زخیل غافلان خشنود گشته
درفکر نابودی اصل انقلاب است
یا مست گشته یا که در رویا وخواب است
اما نمیداند که ملت دربزنگاه
یک عهد و یکدل جملگی بیدار وآگاه
دروقت احساس خطر دریای جوشان
با موج کوبد برسر میهن فروشان
لیلا زارعی به خوانش شعری از اشعار خود با عنوان «گره» پرداخت:
این دستهای خالی و سردم بهانه بود
تا دستهای خالی دل، تشنه تر شود
آری! دلم دوباره تنگ دلم شد، دعا کنید
محض خدا به دستهای دلم یک گره زنید
اینجا دوباره ، قافیه ها تنگ می شود
شعرم دوباره تشنه تر از سنگ می شود
من تشنه ام و از سفری دور می رسم
از فکه، از شلمچه، پر از شور می رسم
اینجا دلم دوباره یاد «حسین» می کند
یاد از شریعه و رود «حسین» می کند
آتش به خیمه های دلم چنگ می زند
کم کم مرا اسیر کوچه و شام می کند
دیگر تمام هستی من زیر و رو شده
چیزی نمانده از من خاکی به خط زده
ذکرم شهید و شهادت، دلم پر از غم است
خاکی تر از تمام جهان و پر از نم است
آری! دوباره اهل جهان مست گشته اند
قرآن در آتش و نطق علی سوخته اند
امشب دوباره دلم پابهپای درد
تا کوچه های تنگ کوفه و شام می رود
اینک میان زمین نور و بقیع مانده ام
گاهی شلمچه و گاهی بقیع رانده ام
گاهی پرنده دل من در انتظار
گاهی به روی قبر گلی در احتضار
آری ! دلم دوباره تنگ دلم شد، دعا کنید
محض خدا به دستهای دلم یک گره زنید
شعر «شهید» از سروده های سیدحمید هاشمی توسط وی خوانده شد:
در دفاع از دین و قرآن جان فدا کردی شهید
آفرین، بر عهد و پیمانت وفا کردی شهید
غرق خون شد پیکرت تا دین حق باقی بماند
راستی این درد امت را دوا کردی شهید
پرچم اسلام از جور و جفا خم گشته بود
پرچم توحید را بر قله ها کردی شهید
آرزویت سرکشیدن بود آن جام شهادت
ای دلاور خویش را حاجت روا کردی شهید
دشمن مغرور در جبهه رجزخوانی نمود
دشمن پرمدعا بی بها کردی شهید
نعره ی مستانه ات خاموش کرده طبل دشمن
نقشه شوم منافق برملا کردی شهید
خون تو بیداری اسلامیان را گشت موجب
مردم خاموش را اهل ولاء کردی شهید
در مصاف اهرمن مردانه جنگیدی به عشق
مرد و زن را عاشق خون خدا کردی شهید
خون تو با خون مولایت حسین(ع) در یک زمین
این زمین را کربلا و نینوا کردی شهید
لاله ها روئید در فصل بهاران بر مزارت
خاک پاک ات را دوا و هم شفا کردی شهید
بهروز عبداللهی صدرآبادی شعر «خاطرات شهدا» را خواند:
من قصه ی لیلی و مجنون می نویسم
روزی وصیتنامه با خون می نویسم
از پاره های پیکر یاس و شقایق
بهر کفن پوشان گلگون می نویسم
شعری که در شان شهیدان باشد اول
در وصف سرداران اکنون می نویسم
من قصه ی آب و عطش در زیر آتش
با حالتی غمگین و محزون می نویسم
از استخوان و از پلاک هر شهیدی
در خاک غربت گشته مدفون می نویسم
من خاطرات هر شهیدی را بخوانم
در دفتر دل شعر مفتون می نویسم
صدها غزل از خود به رسم یادگاری
باوازه های ناب و مضمون می نویسم
در آخر شعرم چه می باید بگویم
از ظلم و جور شمر ملعون می نویسم
الهام همتی نیز به خوانش اشعار خود با موضوع دفاع مقدس پرداخت:
از قصه ی باد و بیدمان می گویم
از بیم و همه امیدمان می گویم
عمریست دلم زخمی دردیست غریب
از کوچه ی بی شهیدمان می گویم
مادر، پدر و تو ، روزهایی عالی
خوشبختی و یک خانه پر از خوشحالی
دشمن وطنم، تفنگ، بابا تو
من مانده ام و دو قاب عکس خالی
با رقص گلوله ها کسی می رقصید
در رگ رگ زخمش تنی می رقصید
خورشید به خون نشسته بود و آرام
دلواپس باغ اطلسی می رقصید
شعر «خاک سرخ» سروده محمد کراری توسط وی خوانده شد:
سلام ای خاک گلگون در شلمچه
سلام ای دشت پرخون در شلمچه
سلام ای صاحب دین و دیانت
سلام ای یار مجنون در شلمچه
سلام ای عاشق راه شهادت
سلام ای اهل کرمون در شلمچه
سلام ای سر جدا از دست و پیکر
سلام ای شیرهامون در شلمچه
سلام ای واجه سرخ سحرگاه
سلام ای رود کارون در شلمچه
سلام ای مخزن بی آب و صاحب
سلام ای رود پرخون در شلمچه
سلام ای نوجوان با شهامت
سلام ای ما به مدیون در شلمچه
سلام ای تیر و ترکش دست بوست
سلام ای ماه ممنون در شلمچه
سلام ای سروران غواص در آب
سلام ای جسم بریون در شلمچه
ارسال نظر