دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۵:۴۷

مروری بر دهمین جلد کتاب «هدهد سفید»/۱

مراقب باش، این کتاب‌ها دستگیرت می‌کنند!

جلد دهم هدهد سفيد

داستان‌هایی از فریدون عموزاده خلیلی و معصومه یزدانی در حال و هوای انقلاب اسلامی و با محوریت کتاب در دهمین جلد از کتاب منتشر شده که به صورت الکترونیکی در اختیار نوجوانان علاقه‌مند قرار گرفته است.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، دهمین جلد از کتاب «هدهد سفید» با بخشی با داستانی از فریدون عموزاده خلیلی با عنوان «کتاب‌هایی که دستگیرت می‌کنند» آغاز می‌شود؛ داستانی خواندنی از کنجکاوی یک نوجوان درباره کتابی که باعث دستگیری و زندانی شدن یکی از هم محله‌ای هایش در دوران انقلاب. همچنین داستانی از معصومه یزدانی با عنوان «اوژن دلاکروا به جای لبخند مونالیزا» از دیگر داستان‌های جلد دهم از کتاب «هدهد سفید» است که به  روز پرماجرای یک نوجوان عاشق نقاشی در دوران انقلاب می‌پردازد که در ادامه این ۲ داستان را می‌خوانید.

کتاب‌هایی که دستگیرت می‌کنند

فریدون عموزاده خلیلی

اسماعیل را دستگیر کرده بودند. می‌گفتند کتاب ازش گرفته‌اند. اما هیچ کس نمی گفت چه کتابی؟ هیچکس حق نداشت درباره دستگیری‌اش، بلند بلند حرف بزند، یا درباره کتابی که ازش گرفته بودند... فقط پچ‌پچ میکردند، پچ پچ یواشکی. من هم که سیزده سال بیشتر نداشتم، از پچ‌پچ‌های یواشکی چیزی نمیفهمیدم. نمی‌فهمیدم که اسماعیل را، که آن همه خوب و مهربان بود، که بهترین دانشگاه قبول شده بود، حتی فوتبالش هم از همهی ما بهتر بود، چرا باید دستگیر کنند؟ بدتر آنکه نمی‌فهمیدم چرا باید به خاطر کتاب خواندن دستگیرش کرده باشند.

در خیالات سیزده سالگی‌ام، هی کتابی را که اسماعیل به خاطر خواندنش، دستگیر شده بود، توی ذهنم مجسم می‌کردم. هی اسمش را، طرح جلدش را، کلمه به کلمه‌اش را، تعداد صفحاتش را، پیش خودم تجسم می‌کردم. هی هر کتاب عجیب و غریبی را که می‌دیدم، می‌گفتم نکند همین کتاب، دلیل دستگیری اش بوده باشد؟

از بزرگترها که می‌پرسیدم، می‌گفتند: «هیس! حرف نزن بچه!»

حتی معلم‌مان می‌گفت: «کاری به این کارها نداشته باش بچه، بشین سر درست!»

دچار حس دوگانه عجیبی شده بودم. هم میخواستم کتابه را به دست بیاورم، ببینمش، لمسش کنم، و حتی بخوانمش، هم می ترسیدم که مبادا تا نزدیکش شوم، تا لمسش کنم، تا بازش کنم، ساواکی‌ها بریزند و مثل اسماعیل دستگیرم کنند و ببرند به جایی که هیچکس هیچ نشانی ازش نداشته باشد.

میدانستم اسماعیل گاهی میرفت کتابخانه، میدانستم کدام کتابخانه، خودم چند بار در کتابخانه دیده بودمش، حتی می‌دانستم از کدام قفسه‌ها کتاب برمی‌دارد، روی کدام میز می‌نشیند، و کتابهایی که برداشته را، ورق میزند...

رفتم توی همان کتابخانه با حسی آمیخته از دلهره و هیجان، ترس و کنجکاوی خیره شدم به قفسه هایی که بیشتر وقتها اسماعیل میرفت سراغشان. به کتابها زل زدم، میخواستم ببینم با تله پاتی می توانم کتابی که اسماعیل را به زندان انداخته، پیدا کنم؟

قفسه هزار تا کتاب داشت. هر کدامشان می توانست همان کتابی باشد که اسماعیل را به زندان انداخته بود...

بعدها، سه سال بعد، در سال ۵۷ که اسماعیل از زندان آزاد شد، وقتی با برادرم و معلممان و خیلی های دیگر رفتیم دیدنش، به خودم جرأت دادم و پرسیدم: «آقا اسماعیل! چه کتابی ازت گرفتن که دستگیرت کردن؟»

اسماعیل اول به چشمهایم نگاه کرد بعد لبخند زد و گفت: «آقا مسعود، اونا از کتاب میترسن، هر کتابی که حقیقت را بگه. به همین دلیل بیشتر کتابها براشون ترسناکه، چون بیشتر کتابها حقیقت رو میگن، حتی همین کتابی که دست خودته.»

من حواسم نبود که کتاب دستم هست. زیر چشمی به کتابی که دستم بود نگاه کردم، ریاضیات جدید سوم دبیرستان بود!

اوژن دلاکروا به جای لبخند مونالیزا

معصومه یزدانی

_ ای بابا! بازم که میــدون شلوغه... میبینی آقازاده...

احمـد آقـــا عادت داشت موقع رانندگی نوار گوش کند و لابه‌لای صدای خواننده اش با من و دنده و فرمان و ماشینهای توی خیابان حرف بزند. اما من عادت کرده بودم نشنوم تا بتوانم طرح بکشم. به قول بابا شوخی که نبود میخواستم توی دانشگاه هنر فلورانس نقاشی بخوانم. بابا هم قول داده بود اولین جایزه ی ملی نقاشی را که بگیرم خرجش را بدهد. برای همین هدف بزرگ بود که از وقتی آمده بودم دبیرستان با همهی بچه‌های مدرسه قطع ارتباط کرده بودم. با بچه‌های فامیل سرسنگین شده بودم و حتی وقت رسیدگی به گربهام، میو، را هم نداشتم و داده بودمش به خواهرم مینا تا از شر جفتشان راحت شوم.

بابا از اینکه میدید اینقدر جدی هستم خوشش می‌آمد و میگفت: «این همون پسریه که من میخوام. پسری که هدفهای بزرگ داره. پسری که بلده برای موفقیتهای بزرگ از خوشی‌های کوچیک ببُره. درست مثل خودم.»

اینها را بارها وقتی جلوی آینه قدی دکمه‌های برنجی براق یونیفرم را می‌بست گفته بود. من هم خوشم می‌آمد و گردنم را بالاتر می‌گرفتم. شاید برای همین هم بود که قدبلندترین پسر کلاس بودم. حتی بلندتر از بابک که دوسال دوسال هر کلاس را رد میکرد و به قول بابا اگر پول آقاجانش نبود پهن هم بارش نمی‌کردند.

درمورد نقاشی و بابک من و بابا با هم تفاهم کامل داشتیم اما درمورد سوژه نقاشی نه. بابا میخواست من داوینچی باشم و تابلوی مونالیزا بکشم و من میخواستم ادوارد مونک باشم و تابلوی جیغ بکشم. بابا میگفت: «کشیدن جیغ کار بچه‌هاست. حتی مینای ما بهتر هم میکشه اما مونالیزا... رمز و رازی داره که هنوز هم همه حیرون‌شن.» برای همین هفته‌ای یکبار مامان را می‌نشاند روی مبل و من را وادار می‌کرد پرترهاش را بکشم. اما نه مامان مونالیزا بود و نه من داوینچی.

عوضش من دلم میخواست آدمها را موقع حرکت بکشم. موقعی که صورت‌هایشان پر از احساس است و حواسشان نیست کسی نگاهشان می‌کند. برای همین تا چشم بابا را دور می‌دیدم می‌رفتم سراغ لیلا خانم که آشپزمان بود و موقع سیب‌زمینی پوست‌کندن آنقدر دقت می‌کرد که انگار میکل آنژ است موقع پیکرتراشی. یا احمد آقا که وقتی ماشین را برق می‌انداخت نوک زبانش را می‌گذاشت روی لبش و سبیل هایش بالای لبش کش می آمدند؛ انگار دارد لذت بخش ترین کار دنیا را میکند. حتی میرفتم سراغ مامان که سیم تلفن را توی دستش میپیچوند و با خاله ام یواشکی از بابا و کارهای کسی نشنوه خواهر جانش می گفت و برعکسِ وقت هایی که پرتره اش را می کشیدم چشمهایش را ریز میکرد؛ انگار اینجوری صدایش یواش تر میشود.

احمد آقا پرسید: «دارید چی میکشید آقا؟»

من که جوابش را ندادم خودش از توی آینه گردن کشید توی دفتر طراحی من و گفت: «ماشاالله ماشاالله... آقا ما رو از خودمون هم بهتر میکشین‌ها! »

داشتم احمد آقا را در حال رانندگی و گوش کردن به کاست جدیدش می‌کشیدم. رانندگی‌اش تحت تأثیر آهنگی که گذاشته بود ریتم پیدا کرده بود. انگشت‌هایش روی فرمان می‌رقصید و شانه‌اش می‌لرزید. میخواستم اسم این کارم را بگذارم رقص در جاده اما تکان ماشین و صدای آهن پاره و داد احمد آقا باعث شد دفتر از دستم بیفتد و هیچوقت دیگر هم تمام نشود.

_ مرتیکه... کوری مگه؟

_ مرتیکه هفت جد و آبادته... زدی ماشین جناب سرهنگ رو داغون کردی دو قورت و نیمت هم باقیه؟

_ سرهنگ کدوم خریه...

_ الان پیاده میشم بهت میگم جناب سرهنگ کدوم خریه...

احمد آقا با چند تا فحش به قول بابا چارواداری پیاده شد. حالا یقه‌ی راننده ی پیکان را گرفته بود و مردم دورشان جمع شده بودند تا جدایشان کنند. اما احمد آقا که تازه گرم شده بود کتش را انداخت توی ماشین و دوباره رفت سراغ راننده‌ی پیکان. با اینکه جثه‌اش ریز بود کسی حریفش نبود. به قول بابا با آن گردن باریک و بلندش شبیه خروس لاری بود توی دعوا و بزن بزن. داغ که میشد دیگر یادش میرفت چند بار سر دعوا کردن با راننده‌های دیگر توبیخ شده. پیاده شدم و رفتم کنار خیابان تا اینبار احمد آقا را وسط دعوا بکشم. خیلی خوب بود. رگهای کبود گردنش، چشمهایش که درشت شده بود، لبهایش که برعکسِ موقعِ شستنِ ماشین جمع شده بود، مردمی که بعضی‌ها با خنده و بعضی‌ها جدی جدایشان میکردند، راننده پیکان که شبیه دفتردار مدرسه‌ی‌مان کچل و کوتاه اما لجباز بود، ماشین‌ها که با سپرهای کج و کوله شبیه دوتا سگ بودند که به هم دندان قروچه میکردند.

تندتند طراحی می‌کردم تا هیچ‌چیز را از دست ندهم که یکی خورد به من. دفتر طراحی من و کتابی که توی دست مرد بود افتاد زمین. میخواستم مثل احمد آقا داد بزنم: «مگه کوری...» که مرد با عجله خم شد و هر دو را برداشت. دفتر را داد دستم و گفت: «ببخشید جوون!»

و قبل از اینکه من چیزی بگویم دوباره دوید. یکدفعه سوژه‌ی‌تازه‌ای برای نقاشی به ذهنم رسید. همان موقع هم اسمش را گذاشتم برخورد. برخورد دو ماشین و برخورد دو آدم. به نظرم خیلی جالب میشد اما همین که خواستم دفتر را باز کنم تازه فهمیدم چیزی که توی دستم است دفتر طراحی نیست. کتاب مرد است. داد زدم: «آقا...» اما مرد آنقدر دور شده بود که نشنود. برای همین من هم دویدم دنبالش. پاهای بلند و تمرین ورزشی زیاد، که نتیجه‌ی یک پدر نظامی بود، کمکم میکرد که زود فاصله‌ی‌مان کم شود. مرد رفت سمت راست و من هم رفتم سمت راست. توی همان خیابان شلوغی که احمد آقا نپیچیده بود سمتش و حالا تصادف کرده بود. مردم زیادی جمع شده بودند. روبه‌رویشان هم سربازها بودند. مرد مستقیم دوید طرف جمعیت اما من کاری با اینها نداشتم. بابا از تابستان تا حالا که زیاد شلوغ می شد صد بار گفته بود: «نبینم مثل بعضی جوونا که کله شون بو قرمه‌سبزی میده قاطی این چیزا بشی که اون وقت سفر ایتالیا و دانشگاه فلورانس تمومه.»

من خندیده بودم و گفته بودم: «مگه عقلم کمه.»

حالا هم فقط دفترم را میخواستم و به لطف پاهای بلندم دو قدم مانده به جمعیت رسیدم بهش و گفتم: «آقا... دفترم...»

مرد برگشت و گفت: «من که گفتم ببخشید جوون!»

گفتم: «کتابتون رو دادید به من.»

تازه دستش را نگاه کرد و دفتر را دید. لبهایش زیر ریش‌وسبیلش کش آمدند و گفت: «ایبابا... میگن عجله کار شیطونه‌ها!»

دفتر را داد و کتاب را گرفت. دنبال سؤالی بودم تا به حرف بگیرمش و صورتش، مخصوصاً چشم‌های پشت عینکش، را بهتر ببینم تا بتوانم بکشمش که مرد رفت توی جمعیت. من هم رفتم دنبالش. صورتها را نگاه میکردم و از این آدم به آدم دیگر میرفتم اما نبود. انگار توی جمعیت آب شده باشد. شاید هم بود و شبیه بقیه بود. بقیه‌ای که مشتهای شان بالا رفته بود و روبه‌روی سنگرهای کیسه‌شنی و سربازها ایستاده بودند.

صورت‌های آدمهایی که اینجا جمع شده بودند با صورت آدمهایی که توی دعوای احمد آقا جمع شده بودند فرق میکرد. چانه‌ها محکم بود. آدمها پشت به پشت هم بودند. چشمها مصمم بود و امیدوار... یاد تابلوی «آزادی هدایتگر مردم» کار اوژن دلاکروا افتادم که در قیام ۱۸۳۰ مردم فرانسه کشیده بود. از بین جمعیت بیرون آمدم و ایستادم کنار خیابان. دفتر طراحی‌ام را باز کردم و شروع کردم به طراحی. سنگرها را کشیدم، مردم را، سربازها را و مردی را که ایستاده بود بالای یک وانت.

مداد را گذاشتم توی جیبم و دفترم را ورق زدم. پر بود از پرتره‌هایی که از مامان، بابا، مینا کشیده بودم و منظره‌هایی که از باغ، پاییز، استخر... کشیده بودم اما این آخری فرق داشت. جوری بود که دلم میخواست وسطش باشم نه بیرونش. دفتر طراحی را گذاشتم توی جیبم و رفتم توی جمعیت.