به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، هدهد سفید در نهمین پرواز خود در سرزمین آگاهی و کتاب، در بخش «سرزمینها و افسانهها» مهمان دیار کریمان؛ کرمان شده و در پروندهای خواندنی با عنوان «کارمن، دیار کریمان» ضمن یادآوری نامهای بزرگ و بلندآوازه این استان از جمله: سردار شهید قاسم سلیمانی، خواجوی کرمانی، هوشنگ مرادی کرمانی و ...، پذیرای یادداشتها و داستانهایی از احمدرضا احمدی، افسانه شعباننژاد، علیاکبر کرمانینژاد، شهرام شفیعی و پروانه فتوحی سهلآباد با محوریت کرمان شده است.
در مقدمه ابتدای این پرونده آمده است:
کارمانیا، کارمانا، کارمن، کریمان...، اینها اسمهایی است که مردمان دیروز، کرمان امروز را به آن میشناختند. همه به معنی کار و کوشش و تلاش در سرزمینی کوهستانی با مردمانی کریم و خونگرم. در نتیجهی این همه کار و کوشش و تلاش است که امروزه کرمان، سرزمینی است پر از یاد و یادگار، یادگارهایی از هنر و معماری مانند قلعه رموک، قلعه دختر، تل بیس... و بزرگترین بنای خشت و گلی جهان ارگ بم.
و یادهایی از انسانهایی با نامهای بزرگ و بلند آوازه مانند خواجوی کرمانی، هوشنگ مرادی کرمانی... و سردار شهید قاسم سلیمانی.
هدهدسفید به احترام این نامهای بزرگ، در این شماره سفر کرده به دیار کریمان و برای تو داستان و خاطره سوغات آورده. اول از همه یادی از سردار شهید قاسم سلیمانی که بیستم اسفند ۱۳۳۵ در قنات ملک کرمان به دنیا آمد، دوازده ساله بود که کمر همت بست و شروع به کار کردن کرد. دو سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از گردانندگان مبارزه در کرمان بود و با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهههای نبرد برای دفاع از وطن در برابر نیروهای متجاوز شد و از پای نایستاد تا سیزدهم دیماه ۱۳۹۸، که به دست آمریکای جنایتکار به شهادت رسید.
برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار میتوانی بروی به بخش صددانه یاقوت.
در ادامه متن یادداشت افسانه شعبان نژاد و احمدرضا احمدی را می خوانید.
یک معلم، سی دانشآموز، سی کتاب
افسانه شعبان نژاد
سال ۱۳۴۲در کرمان به دنیا آمد و خیلی زود شد قصهگوی بچهها. قصهگویی که قصههایش پر از شعر و ترانه است. شعرهایی که این روزها لالاییهای دلنشینی شدهاند که افسانه شعباننژاد توی گوش نوه کوچولوی تازه به دنیا آمدهاش، زمزمه میکند. این یادداشت را هم وسط همان لالاییها برای شما نوشته است.
بهترین خاطرات من از کتاب و کتابخوانی برمیگردد به سال اول دبیرستان در شهر کرمان و کلاس ادبیات و دبیر ادبیات خوبم خانم برهانی؛ دبیری که بینهایت به کتاب و کتابخوانی اهمیت میداد. کلاسش فقط تدریس از روی کتاب ادبیات نبود و تکلیفش فقط حفظ آنچه در کتاب ادبیات میخواندیم نبود.
یادم میآید که حدود سی دانشآموز توی کلاس کنار هم مینشستیم و دبیر ادبیات از ما خواسته بود که هر دو هفته یک کتاب بخوانیم و در کلاس خلاصهای از آن را برای دیگران بازگو کنیم و دربارهی کتابی که خواندهایم نظر بدهیم.
و ما هر دو هفته، علاوه بر کتابی که خوانده بودیم، با بیستونه کتاب دیگر آشنا میشدیم. یادش بهخیر. چه شیوهی خوبی بود برای کتابخوان کردن ما. ای کاش این روزها هم دبیری باشد اهل کتاب و کتابخوانی و اینگونه دست دانشآموزانش را بگیرد و به دنیای کتاب راهنمایی کند.
در همین کلاسها بود که من با خیلی از نویسندگان بزرگ، از جمله صادق هدایت، جلال آلاحمد، صادق چوبک، جمالزاده، جک لندن و... آشنا شدم.
یاد آن روزها گرامی
سرزمینها و افسانهها
احمدرضا احمدی
در پیریام
هنوز امیدوارم
در سال ۱۳۴۸ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتاب «من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید» را با کلاژ بسیار زیبای «عباس کیارستمی» چاپ کرد. اما نخستین کتاب من برای کودکان به سرنوشتی شوم دچار شد. کتابخانهی نیاوران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که افتتاح میشد، پهلویِ دوم برای افتتاح کتابخانهی نیاوران به آن کتابخانه رفته بود. کانون این را به پهلویِ دوم نشان داده بود. پهلوی کتاب را ورق میزند تا به این جمله میرسد: «در آن سال در شهر ما باران نبارید. ما عکس میوهها را پشت جلد مجلهها دیدیم.» ذات ملوکانه عصبانی میشود. ساواک کتاب را خمیر میکند و من را دو بار برای بازجویی میخواهند. من بعد از این کتاب زیر ذرهبین هولناک ساواک رفتم. ذات ملوکانه، به روایت «داریوش همایون»، در عمرش کتاب نخوانده بود، از زبان فارسی بیاطلاع بود و همیشه دو کلمهی سِلاح و صَلاح را در نطقهایش اشتباه میآورد. کتاب سربهنیست شد. من هم تا انقلاب ۱۳۵۷، دلزده، ادبیات کودک را رها کردم. بعد از انقلاب، «نادر ابراهیمی» سراغم آمد و گفت: «من قصد دارم برای کودکان کتاب چاپ کنم، تو حاضر به همکاری هستی؟» جواب من آری بود. من به تشویق نادر ابراهیمی قصه برای کودکان را با تأخیری فراوان آغاز کردم. در زمان ریاست مهندس «حمید ندیمی»، و وقتی خانم «فرشته طائرپور» سرپرست انتشارات کانون بود، دو کتاب از من چاپ شد با نقاشی «هوشنگ محمدی» و «محمدرضا دادگر». دیگر قطار ادبیات کودک راه افتاده بود. مدیر انتشارات شباویز، با لطف و مهربانی فراوان، برای من مراسم ستایش گرفت و در این مراسم «عبدالرحیم مجزی»، ناشر مبتکر و با جسارت ایران، لوح تقدیری به من هدیه داد. انتشارات شباویز تعدادی از کتابهای من برای کودکان را چاپ کرد که من از بین آنها قصهی «نوشتم باران، باران بارید» با نقاشی زیبای «علی مفاخری» را هنوز هم خیلی دوست دارم. نشر مرکز هم کتاب از من چاپ کرد و کتاب من را نشر نظر به مدیریت «محمدرضا بهمنپور» بهصورت خیلی زیبایی چاپ کرد. از طرف شورای کتاب کودک و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دو بار نامزد جایزهی «کریستین اندرسون» شدم. باید باور کنید در این عمر هشتادسالهام آنقدر کتاب برای کودکان نوشتهام که اکنون همهی آنها را به یاد ندارم. بعد از سال ۱۳۵۷ اتفاق شگفتی که در کار تصویرگری برای کودکان افتاد، ورود دختران نقاش به این عرصه بود. این دختران خیلی از جوایز جهانی را درو کردند که برای وطن ما افتخارآمیز است. من به همهی آنها افتخار میکنم. اکنون که این متن را مینویسم تعداد زیادی کتاب کودک در مرحلهی چاپ دارم. امیدوارم با همهی بیماریهایی که دارم باز قادر باشم برای کودکان وطنم بنویسم. امیدوارم.
در پایان باید بگویم در همهی این سالها در قصههایم حرفهای سیاسی را پنهان نکردم که روزگاری خیلی رایج بود. برای همین گریز از حرفهای سیاسی بود که دشنام شنیدم و ملامت کشیدم، چون کودکان را دوست دارم نمیخواهم پلیدیهای این جهان را بر آنان فاش کنم. به نظرم وظیفهی نویسندهی کتاب کودک این است که پیامآور شادی و امید به آینده باشد.
دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۸ تهران
ارسال نظر