شنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۳

مروری بر جلد دوازدهم کتاب هدهد سفید/۱

امام خمینی(ره)، مردی که جایش توی کتاب نمی‌شد

دوازدهمین جلد از کتاب هدهد سفید

داستان «برای مردی که جایش توی کتاب نمی شد» از احمد طلوعی که روایتی از رحلت امام خمینی(ره)، بناینگذار جمهوری اسلامی ایران است، در دوازدهمین جلد از کتاب «هدهد سفید» منتشر شده است.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، دوازدهمین جلد از کتاب «هدهد سفید» ویژه نوجوانان به منظور آشنایی بیشتر این قشر با کتاب و کتابخانه، خردادماه ۱۴۰۰ از سوی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور به صورت چاپی و الکترونیکی منتشر شد.

دوازدهمین جلد از کتاب «هدهد سفید»  در نخستین بخش خود، به مناسبت ۱۴ خرداد ماه، سالروز رحلت امام خمینی(ره)، داستان «برای مردی که جایش توی کتاب نمی شد» از احمد طلوعی را منتشر کرده است. داستانی که به روایت رحلت امام از نگاه یک پدر و پسر علاقه‌مند به کتاب می‌پزدازد.

بابا شاید آخرین نفری بود که خبر را در همه‌ی ایران شنید. نه که اخبار گوش ندهد یا کنجکاو نباشد. نبود. نبودیم. رفته بودیم صحرا دنبال کندوهای زنبور. زنبورها را می‌برند جایی که گل بیشتر باشد. ما هم رفته بودیم. ما یعنی من و بابا و هاکلبری ‌فین و شاهزاده ادوارد. هاکلبری فین و شاهزاده ادوارد هم‌بازی‌های محبوب من بودند. صحرا که می‌رفتیم دیگر نه برق درست‌وحسابی داشتیم که آدم بخواهد تلویزیون تماشا کند و نه آدم اضافه‌ای بود که بخواهد سر آدم را گرم کند. می‌ماند کتاب‌ها. بابا همیشه می‌گفت سفری دوتا و راستی‌راستی نمی‌گذاشت دوتا کتاب بیشتر بردارم.

هاکلبری فین را قبلاً زیاد خوانده بودم. اما خوشم می‌آمد که هی دوباره بخوانم. دوست داشتم بابای من هم مثل بابای هاکلبری فین آدم ناجوری باشد که من از دستش فرار کنم. نبود. خیلی هم خوش‌اخلاق بود. وقت‌هایی که می‌رفتیم صحرا که دیگر خیلی‌خیلی خوش‌اخلاق بود. شب‌ها، وقتی کارش تمام می‌شد، می‌آمد می‌نشست کنارم و می‌گفت برایش از روی کتاب‌ها بخوانم. سواد داشت. اما دوست داشت من برایش بخوانم. او هم مثل من طرفدار جیم بود. دلش نمی‌خواست جیم بیفتد دست برده‌دارها. کیف می‌کرد که هاکلبری فین نمی‌گذارد جیم، گیر بیفتد.

قصه‌ی شاهزاده ادوارد را نخوانده بودم. «شاهزاده و گدا». جای شاهزاده ادوارد و تام عوض می‌شد و کلی چیزهای بامزه اتفاق می‌افتاد. شاهزاده ادوارد می‌فهمید پسربچه‌هایی که قرار است پس‌فردا پادشاه‌شان شوند چه حال‌وروز بدی دارند و لابد شاه درست‌وحسابی‌ای از کار درنمی‌آمدند. همین را به بابا گفتم. خندید. خیلی خندید. بعد گفت: «شاه درست‌و حسابی؟ چه حرف‌ها! شاه درست‌وحسابی فقط توی کتاب‌ها هست. شاه‌ها هیچکدام‌شان درست‌وحسابی نیستند.» دلم یک‌ذره عصبانی شد که چرا بابا شاهزاده ادوارد را تحویل نمی‌گیرد. ولی گذاشتم پای اینکه یکی از کندوها را شب قبلش دزد خالی کرده بود.

خیال می‌کنم هفدهم خرداد بود که رفتیم شهر. می‌خواستیم یک دبه ماست بخریم با نان. بنزین هم باید می‌زدیم. ده پانزده روزی بود که هیچ بشری را ندیده بودیم. وقتی رسیدیم شهر همه‌جا پرچم‌های سیاه زده بودند. من خیال کردم عاشوراست. نبود. بابا همان اول که پرچم‌ها را دید فهمید. همان اول اشک توی چشم‌هایش جمع شد. لابد از قبل خوانده بود که حال امام خمینی خیلی روبه‌راه نیست. شاید حتی می‌دانست که رفته است بیمارستان. برای همین تا پرچم‌ها را دید زد زیر گریه. ولی انگار نمی‌خواست قبول کند چی شده. بیشتر دکان‌ها تعطیل بود. مجبور شدیم تا وسط شهر برویم. آنجا بود که دیگر روی پرچم‌های بزرگ عکس امام را زده بودند و دیگر بابا حتی اگر هم می‌خواست نمی‌توانست به خودش دروغ بگوید.

دست خالی برگشتیم. نانوایی‌ها بسته بودند. ماست‌بندی‌ها هم. خود بابا هم دیگر دل و دماغ صحراماندن را نداشت. اگر می‌شد کندوها را به امان خدا ول کرد لابد همان شب راه می‌افتاد برویم شهر خودمان. اوقاتش خیلی تلخ بود. نرفت سرکشی کندوها. ماند توی چادر پیش من. من نمی‌دانستم می‌شود بروم سراغ هم‌بازی‌هایم یا وقتی بابا این‌قدر اوقاتش تلخ است نباید کاری بکنم.

یکهو چیزی یادم آمد. پرسیدم: «بابا می‌خوای اونجای هاکلبری فین رو بخونم که جیم رو فراری می‌ده؟» لبخند بی‌مزه‌ای زد. از آن لبخندها که یعنی چه وقت این حرف‌هاست. بعد گفت: «خود جیم هم اگه بود امشب اوقاتش تلخ بود. می‌دونی که؟ امام رو همه‌ی آدم‌های مثل جیم دوست داشتند. یا مثل تام.»

من نمی‌دانستم. آن شب فهمیدم. بابا خیلی حرف زد. گفت که چرا ناراحت است. چرا یک کشور را رنگ سیاه پاشیده‌اند. چرا یک دنیا را غصه گرفته. من خیلی دلم گرفت. دلم می‌خواست تا امام زنده بود و یک‌بار از نزدیک می‌دیدمش. دیر شده بود. گفتم: «من کتابی می‌نویسم که توش بگم چقدر امام برای جیم‌ها و تام‌ها کارهای خوب کرد.»

بابا گفت: «کتاب که زیاد هست. ولی بعضی آدم‌ها جاشون توی کتاب نمی‌شه.» باور نکردم.

حالا می‌فهمم که هستند. زیاد نیستند ولی هستند. آدم‌هایی را می‌گویم که جایشان توی کتاب نمی‌شود. کم هستند. ولی همان‌ها هستند که دنیا را جای بهتری برای زندگی همه می‌کنند. برای زندگی همه‌ی جیم‌هایی که از اسارت ناراضی‌اند. برای زندگی همه‌ی تام‌هایی که فقر امان‌شان را بریده. برای همه...

برچسب‌ها

ارسال نظر

    • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
    • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.
8 + 3 =