به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، هجدهمین جلد کتاب «هدهد سفید» در داستانی با عنوان «تسکین دل» اثر سیده مارال بابائی، رماننویس از زبان سکینه، دختر امام حسین علیه السلام، گوشهای از اتفاقات اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا را به تصویر کشیده است.
تسکین دل
منی که در میان فرزندانِ خاندانمان به آرامش شهرت داشتم و از این رو نامم را «سکینه» گذاشته بودند، حالا دیگر بیقرارتر از همه بودم. صدای شیههی اسبها، چکاچک شمشیرها و آوای طبلها و شیپورهای جنگ، بعد از گذشت چند روز همچنان در سرم میپیچید. هر لحظه که چشمهایم را میبستم، در خیالاتم غروبِ روزِ دهم محرم را میدیدم. مدام سینهی کدر و سرخگونِ دشتی را به یاد میآوردم که کمتر از چند ساعت، در آن مکان، شاهد بزرگترین جنایت علیه خاندانمان بودم.
ناگوارتر از همه چیز، شهادت پدرم، حسین ابن علی (علیه السلام) بود. چند روزی بود که فقدان پدر و از دست دادن او، جانم را به اضطراب انداخته بود. بعد از روزِ عاشورا و اتفاقات سختی که دشمنان در آن برایمان رقم زدند، ما را از کوفه به شام بردند و شهر به شهر چرخاندند تا بتوانند از حاکمِ شام، یزید بن معاویه، سکه و پاداش بگیرند. با بقیه اسرای کربلا، در شهر شام جایی در نزدیکی کاخ یزید بودیم. خرابهای که دیوارهایش سست بود و سقف کاملی نداشت.
روزها، گرمای آفتاب بدنمان را می سوزاند و شبها، سرمای زیادی استخوانهایمان را … چند نگهبان هم دورمان بودند که زبانمان را نمیفهمیدند و با خشونت زیادی مراقب بودند تا مبادا کسی فرار کند. شب بود و شهر در تاریکی فرو رفته بود. فقط صدای جیرجیرکها به گوش میخورد. تنها نوری که دیده میشد، آتشِ مشعلهایی بود که نگهبانان در دستشان گرفته بودند. به یاد پدرم افتادم. آتش غصه در جانم زبانه کشید. گریه کردم. آرام آرام پلکهایم سنگین شدند و خوابم برد. در خواب دیدم پنج نفر بر مرکبهایی از نور سوارند و فرشتگان دورشان را احاطه کردهاند. مرکبها گذشتند ولی خادم به سمت من آمد و وقتی نزدیک شد، گفت: «سکینه! جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله تو را سلام میرساند.» گفتم: «بر رسول خدا سلام باد، تو کیستی؟» گفت: «خادمی هستم از خدمهی بهشت.» گفتم: «این مردانی که بر مرکبهای نور سوارند، کیستند و به کجا میروند؟» گفت: «نفر اول آدم صفیالله، دومی ابراهیم خلیلالله، سومی موسی کلیمالله، چهارمی عیسی روحالله» گفتم: «او که گاهی میافتد و برمیخیزد کیست؟» گفت: «او جد تو رسول خدا صلی الله علیه و آله است.» گفتم:« کجا میروند؟» گفت: «برای زیارت پدرت حسین به کربلا میروند.»
همین که نام جدم را شنیدم دویدم تا خود را به ایشان برسانم و از مصائبی که بر ما گذشته او را خبر دهم و بگویم که ستمگران چه ظلمهایی به ما روا داشتند. اما در این میان دیدم پنچ هودج از نور فرود آمدند. در هر هودجی خانمی نشسته. پرسیدم: «این خانمها کیستند؟» گفت: «اولی حوا امالبشر، دومی آسیه بنت مزاحم، سومی مریم دختر عمران، چهارمی خدیجه بنت خویلد.» گفتم: «خانم پنجمی که دست بر سر نهاده، گاهی میافتد و گاهی برمیخیزد کیست؟» گفت: «او مادربزرگ تو فاطمه دختر محمد، رسول خداست.» گفتم: «میروم و او را از آنچه بر ما وارد کردهاند آگاه میسازم». دویدم. جلوی مادربزرگم فاطمه زهرا را گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. به او گفتم: «مادر! به خدا قسم حق ما را منکر شدند. مادر! به خدا جمعیت ما را پراکنده ساختند. مادر! به خدا قسم حریم ما را مباح ساختند. مادر جان! به خدا قسم حسین پدرم را شهید کردند.» فاطمه(س) فرمود: «سکینه جان! نالهات جگرم را آتش زد و بندهای قلبم را قطع نمود. این پیراهن آغشته به خون پدرت حسین است که از خود جدا نمیکنم تا خدا را ملاقات نمایم …» در آغوشم گرفت.
قلبم تسکین یافت ...
سیده مارال بابائی نویسنده ایرانی - لبنانی تبار و متولد ۱۳۸۰ است. از آثار منتشرشده او می توان به «عشقالگر» و «به نام نامی سر» اشاره کرد.
ارسال نظر